کلاس چهارمی من

امسال مهر را با شهریور شروع کردیم ... پانزدهم قرار بود مدرسه بروی... چقدر ذوق و شوق داشتی آنقدر که خانه مان شده بود مدرسه... کتاب های سال قبل را آوردا بودی و دورت چیده بودی... بلند بلند میخواندی... بین وسایلت آنها که به دردت میخورد را جدا کرده بودی که مثلا قرار بود صرفه جویی کنی... مادر به قربانت عزیزم!!!

نگویم که با چه دقتی کنارما برای خودت لباس فرم انتخاب کردی و خوشحال بودی که حق انتخاب امسال با خودت است... کیفت را هم همانطور... این را هم بگویم دوست داشتم رنگی برداری ... اما تو اصرار داشتی کیفت سیاه و متین باشد... و همانطور هم شد... جمعه را چطورررر شبش را صبح کردی خدا میداند... عصرش را که لباس به تن خاته را میگشتی و پیشنهاد میدادی که کاش از جمعه باز میکردند ... یادم نمی رود که چند بار مجبورم کردی اندازه ی شلوارت را اندازه کنم... هی من اندازه میگرفتم تو با بهانه ای ان را گمش میکردی تا برای دوباره اندازه گرفتن باز هم بپوشی... 😅😅😅... میدانستم‌... اما خب گفتم بگدار خوش باشد و شوقش را بکند.... ماسکت را از دستگیره ی در آویزان کرده بودی به گمان اینکه آنطوری زودتر حاضر میشوی کیف هم کنارش روی زمین لباس هایت راهم همان جا روی مبل... خلاصه... صبح جمعه سریعتر و زودتر آماده شدی و حتی فرصت نمیدادی عکس بگیرم که باعث می شوم دیر کنی... 

گفتی مامان تو میبینی من میخندم

گفتم تو چشمات قشنگترین لبخند دنیارو داره

گفتی مامان خیلی خوشحالم میرم مدرسه...

گفتم ماهم خوشحالیم که تو خوشحالی...

#برایت آرزوی سلامتی دارم... همینقدر پرشور و شاد و سرحال بمان عزیزم😍

دیروزم کتاباشو گرفته و از وقتی آورده یا بغلشن یا کنارش...

نسشته داره همه رو میخونه دوره ای و داره نظر میده که کدوم زودتر تموم میشه کدوم خیلی جالبه و... هععی یادش بخیرررر