تولد مامانی
دیروز از خواب که بیدار شدم خاله رضوان خونه ما بود...
فهمیدم که مامانی قراره بره کانون...
مامان که رفت خاله گفت: نهال تولد مامانه...
آخ جون تولد...
کلی بادکنک باد کردیم و چسبوندیم دیوار...
البته بماند که من خودم چن تاشو ترکوندم
خاله رضوان بدبخت از صبح داشت یاد میداد که مامان اومد بگم "تولدت مبارک..."
تا مامان رسید من داد زدم ...
گورمه... گورمه...
هیچی پازلمو میگفتم دیگه...
آخه کلی زحمت کشیده بودیم و درستش کرده بودیم...
با کمک خاله رضوان یه تابلوی قشنگ با دستای خودم... خود خودم برا مامان درست کردم
بفرمایید... قشنگه...
عصر که بابا اومد یه کیک گنده خوشگل آورد ...
تا کیک و دیدم شد تولد من... آخه من کشته مرده تولدم...
گفتم "مامان سه نه ده صاباح آلاجام دا...."
کلی با کیک عکس انداختم و خوش گذروندم....
جای همه تون خالی....
مامان بابای گلم...
اینم چن تا از فیگورام
تازه من یاد گرفتم چطوری شمع رو روشن کنم...
ببینین اینجوری...