نهالنهال، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

♥♥♥نهال زندگی ام♥♥♥

برایت آرزوهای بزرگی دارم نهالم

چند روز نهالی...

1393/12/1 16:19
نویسنده : مامان فهیمه
537 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم ... عروسک مامان...الان که دارم مینویسم جمعه بعد از ظهره و تو و بابا حمید نهار خوردین و جلوی تلویزیون دوتاتونم خوابتون گرفته منم جای شما و بابا رو مرتب کردم و از خدا خواسته اومدم برا سر وبلاگت تا بلکه بتونم بازم از خانوم گل ناز و خوشگل و مهربونم بنویسم

عزیز دلم

                خوشگل خانومم                                        

                                          نهال زندگیم

دوشنبه که بابا پیشت بود من از کانون برگشتم یه کار اداری برا من و بابا پیش اومده بود که همینطوری عجله ای تصمیم گرفتیم کوله بارمونو برداریم و بریم تهران... ساعت 4 راه افتادیم و تو راه بعد میانه برف و بارون قاطی بود و جاده همچین تعریفی نداشت خلاصه اینکه آروم آروم رفتیم و شکر خدا ساعت 11 رسیدیم کرج خونه دایی محسن از شما بگم که دیگه تو راه خسته بودی و تا رسیدیم کرج هی بهانه میگرفتی و میگفتی من خوابم میاد بریم خونمون منم میگفتم خب عزیزم میریم خونه دایی اینا شام میخوریم و میخوابیم تو هم گیر داده بودی که واسه چی اونجا میخوابیم من میخام برم تو خونه خودمون... خلاصه تا رسیدیم بله... شما نظرت عوض شد.. دایی اینا خونه شونو تازه عوض کردن و خونه جدید و بزرگ خریدن تارسیدی و اونجا رو دیدی اونقدر از خونه شون خوشت اومده بود که نگو فقط وسط پذیرایی بالا و پایین میپریدی و میگفتی (چوک ایلنجه لیدی...چشمک)

شب خاله زیبا هم که با عمو حمید اونجا بودن اومد پیشت تا سر صبحی من وبابا که میریم تهران شما اونجا تنها نباشی آخه به زندایی و دختر دایی مریم زیاد عادت نداشتی... ولی خودمونیم خوب با میثم پسر دایی دمساز بودی

فرداشم که ما رفتیم تو با خاله زیبا رفته بودی خونه خاله قمر با صبا و امیر علی کلی بازی کرده بودی یعنی ظهر که منو بابا برگشتیم کرج خونه خاله اینا از وضع خونه شون معلوم بود کی چه بلایی سر اونجا آورده بود... اوناهم که تورو خیلی وقت بود ندیده بودن و بدجوری ام دوست دارن دیگه میدون رو سپرده بودن دست شما خانوم شیطون . از امیر علی بگم که وای... جیگرشده.. فقط چشماشو دوخته بود به بابا حمید ... اول ازش خجالت میکشید بعدم فقط به اون نگاه میکرد و میخندید.. منم که فک کنم نامریی بودم... شیطون بلا گرفته بودم بغلم اصلا نگاه چپ هم بهم نکرد و فقط به بابا حمید زل زده بود. اینم از سه شنبه شما...

امیر علی خان

 

چهار شنبه رو چون شب دیر رسییده بودیم خونه و من مرخصی داشتم  صبح دیر بیدار شدیم و من و شما تو خونه بودیم ...

پنج شنبه صبح هم بابا باید میرفت سرکار و منم کانون که شمارو سر صبح بابا رفتنی با خودش برد تبریز خونه خاله فریبا... هفت صبح چشماتو که باز کردی و مثل همیشه پرسیدی کجا میریم؟ گفتم خونه فریبا... چشمات قلمبه شد و گفتی ... اییبا...بعدم مثل ذرت پریدی برا لباس پوشیدن...

دروغ چرا ظهر موقع برگشتن خونه چون میدونستم تنهام با خودم گفتم برم تا نهال نیست کلی کار دارم انجام بدم ولی باور کن اصلا دستم به کار نرفت...بی حوصله

اینقدر دلتنگت شده بودم که نگو... آخر سر هم اونقدر زنگ زدم خاله فریبا دعوام کردکه مزاحم نشو بزار به کارامون برسیم ما حالمون خوبه... منم رفتم بخوابم ولی خوابم هم نگرفت...

عصر که اومدی اونقدر محکم پریدی بغلم و فقط منو میبوسیدی که فهمیدم تو هم دلتنگ من بودی البته صبح تو ماشین موقع رفتن به بابا گفتی: بابا منی آپار اییبا گیله اوردان دا سن گت ایشه.. سورا دا تز دون ها...

بابا گفت مامان کجا بره

گفتی: مامان کانونا گدر....

ای جانمی... خیلی نازی عسل خانومم

و اما امروز صبح... خونه کلی به هم ریخته بود هی من تمیز میکردم هی شما میریختی به هم... ""ولی باور کن این آب بازیای شما خانوم بلا تو خونه دیگه عصبیم کرده..."" بعد که شما مشغول کارتون دیدن بودی کارای منم تموم شده بود دیدما روزنامه های بابا رو برداشتی با قیچیت یه گوشه نشستی گفتم بزار سرگرم باشه... 

نگو برنامه داری....

دست منو گرفتی و بردی وسط پذیرایی و کل کاغذ پاره هاتو که تو سبد معروفت ریخته بودی با یه دستت پرت میکردی صورت من و می گفتی: گونون کوتلو اولسون مامان... گونون کوتلو السون مامان

""روزت مبارک مامان...""

بله نهال جونم امروز برام جشن روز مادر گرفته بود من خبر نداشتم

محبتخیلی نازی عسلم ... ملوسم... هلو خانومممحبت

 

بله ... اینجا جشن روز مادره که تو تقویم نهالی امروز بودچشمک

ببین چقدر ناز داری غذا میخوری... 

لذتبخش ترین صحنه برای یک مادر...

و البته اینجا که داری کارتون میبینی...

بقیه در ادامه مطلب....

البته گلم هرچی بگم از خلاقیتت کم گفتم و کلی از قلم افتادن ..

اینجا میخوام چن تا شونو با تصویر برات بزارم

وسایلای خمیر بازی شما خواستم عکس بندازم خودت از ظرفشون بیرون آوردی و اینطوری چیدی

وردنه رو هم خاله رضوان جان برات دادهمحبتبوس

اینجا نشستی داری با خمیر بازیات کار میکنی البته با همراهی متو... عروسک مورد علاقه ات ببین چطوری دست متو رو گرفتی تا اونم کار بکنه..

چن روز پیش با خودم بردمت کانون این ماهی رو ازم خواستی بکشم بعد دیدم دوره هاشو بریدی و مثل تابلو چسبوندی دیوار کانون...

کار مربیا سرایت کرده بهت

بعدم همون روز دیدم استامپ رو برداشتی دیدی دستتو کثیف میکنه رفتی با کمک یه قلمو داشتی رو کاغذ رنگ میکردی

دخترم یه پا هنرمنده خلاقه...

 

 

از حموم اومده بودی... موهاتو نیگا   ای جان... پیچ اونارو مامانی بخوره

یه طرف طناب ماشینتو به زور داده بودی دست من که با انگشتات روش راه بری مثلا رو طناب راه میری

مثل( خوددان دوه)

 

بازم خمیر بازیاتو آوردی ازم خواستی برات درخت درست کنم منم 2 تا درخت با یه گوشفند درست کردم گوسفندو که دیدی گفتی مامان آغا درست کن تا بیاد شیرش رو بدوشه ببریم بخوریم.. منتعجب

خودتم اونجا رود درست کرده بودی به قول خودت( نهور) و بعدم میخواستی گوسفند رو ببری اونجا بالای رود غذا بخوره ( ان سودیم یمک لردن بوردا)مثلا دیدی نمیشه براش پله هم درست کردی و داشتی تاتی تاتی گوسفندت رو میبردی از پله ها بالا

منم کلی ذوق زده شده بودم و داشتم فقط نگات میکردممحبت

نشد زیاد غکس بگیرم چون میدونستم تا دوربین رو بیارم تو صحنه رو ترک میکنی و میگی ننداز مامانخجالت

 

دیروز هم که اکیپ اومده بود برا کانون دوربین مدار بسته نصب کنن شبسه تایی باهم رفتیم ببینیم چه خبره و تحویل بگیریم که یه ساعتی اونجا بودیم و اول بازی کردی وای بعدش دیگه حوصله ات سر رفته بود و هی دست من و بابا رو میکشیدی و میخاستی بریم خونهخسته

راستی دوتا نقاشی اونجا کشیدی که خیلی ناز بودن یکی آدم بود و یکیشم چن تا درخت ولی بعد ازم گرفتی و با قیچی بریدیشون...سوال

این ستاره رو هم اونجا برداشته بودی و میگفتی مامان این ستاره تویه بندازمش بالا...

بره آسمووووون

پسندها (2)

نظرات (5)

♥ نیکتا ♥
1 اسفند 93 16:23
سلام عزیزم وبتون عالیه به منم سر بزنید و اگر با تبادل لینک موافق بودید خبرم کنید ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’`
فروشگاه تاجرونیزی
1 اسفند 93 16:41
سلام وبلاگ نهال خانم خیلی خوشگله. دست مامانش درد نکنه. من سایتم فروشگاهیه. هر وقت فرصت دارید یه چرخی تو سایتم بزنید کمک بزرگی به بالا رفتن آمارم هست. چیزای خوبی دارم شاید خودتون هم خوشتون اومد مشتری شدید
مامان راحله
6 اسفند 93 18:37
_$$ __$$$ __$$$$__________________$ __$$$$$________________ $$ __$$$$$$$______________ $$$ __$$((▂))$$$____________$$$$ __$$$$$$$$$$_________$$((▂))$ __$$$'¤'¤'$$$$$______$$$$$$$$$ __$$$¤'¤'¤'¤$$$$___$$$$'¤'¤'¤$$$ __$$$'¤'¤'¤'¤'¤$$$__$$$¤'¤'¤'¤$$$ __$$$$'¤'¤'¤'¤'¤$$$ $$$'¤'¤'¤'¤'$$ ___$$$$'¤'¤'¤'¤'¤$$$ $$'¤'¤'¤'$$$ _____$$$$'¤'¤'¤'¤$$$ $$'¤'¤'$$$ __$$$$$_$$$'¤'¤'¤'¤$ $$'¤'¤$$ _$$((▂))$$$$$_$$$$$$$$$$$_O_O $$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$$_ _ $ $ $$$'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤$$$$_$$___$ $ $$$$'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤'¤$$$$_$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$ __$$$((▂))$$$$$_$$$$$ ____$$$$$$$_$$$$$ _________$$$$$ ______$$$
مامان راحله
12 اسفند 93 20:35
_________________@@@@@___ _________________@@@@@___ _________________@@@@@___ _________________@@@@@___ _________________@@@@@___ __@@@@@@@@@@@@@@@_ __@@@@@@@@@@@@@@@_ ______@@@@@@@@@_______ __@@@@@_______@@@@@___ _@@@@@_________@@@@@__ _@@@@@_________@@@@@__ _@@@@@_________@@@@@__ __@@@@@_______@@@@@___ ______@@@@@@@@@_______ __@@@@___________@@@@_ ___@@@@_________@@@@__ ____@@@@_______@@@@___ _____@@@@_____@@@@____ ______@@@@___@@@@_____ ______@@@@@@@@@______ ______@@@@@@@@______ ______@@@@@@@@@______ ______@@@@@@@@@______ ____________@@@@______ ____________@@@@______ ______@@@@@@@@@______ ______@@@@@@@@@______ ____________@@@@______ _________ ___@@@@______ ______@@@@@@@@@______ ______@@@@@@@@@______
ایدا
1 فروردین 94 12:58
چه دختره خوشگلی دارید ماشاالله ببوسیدش به منم سربزنید اپم