نهالی قهرمان
مامانی اومده تو این پست میخاد بگه:
قربونش برم خوشگل مامان 35 ماهگیت مبارکه...
دخترم دیگه بزرگ شده
عزیزم الان که دارم مینویسم 4 روزه که شما خانوم گل ناز و دوست داشتنی من وارد 35 ماهگیتون شدین ودرست در همون روز تو به من و بابا ثابت کردی که دیگه بزرگ شدی...
متاسفم که نتونستم درست تو همون روز ماهگردت برات پست بذارم چون تو بیمارستان بودیم و از شنبه بستری شده بودیم برای درآوردن پینی که توی پات گذاشته بودن
اول که رفتیم برای بستری تختمون رو گرفتیمشماره 432
بعد با خانوم پرستار رفتیم برای قد و وزن 14 کیلو بودی گلم
بعدم چند تا خانوم پرستار اومدن برا آزمایش خون چون تازه رسیده بودیم نزاشتی و طفلکیا ناکام برگشتن ولی بعدش مسئول بخش اومدن و بردیمت تا خون بگیرن خب مجبور بودیم عزیزم
شب و دیگه راحت خوابیدی و صبح حاضر شدیم و لباس های مخصوصت رو پوشیدی منتظر شدیم بریم اتاق عمل ساعت 11 صبح یه آقایی از اتاق عمل اومد دنبالت و باهم رفتیم البته شما بغل بابا حمید بودی کمی که اونجا منتظر شدیم اومدن بردنت تو و من و بابا اونجا منتظرت شدیم نمیتونم برات بنویسم که چقدر سخت بود اون لحظه که تو رو از بغل بابا گرفتن و بردن ...نتونستم اونجا بمونم صدات اذیتم میکردبلند شدم رفتم پشت در...
ساعت 1 آوردنت بخش... خیلی رنگ و رو پریده بودی چشماتو باز کردی و من وبابا رو که دیدی یه بابا و مامان گفتی دوباره خوابت برد.....
عزیزم راستش دیروز اومدم کلی برات نوشتم و از احساس خودم و احساس بابا و اون روز و چند روز... نگو حجم نت تموم شده و ثبت که زدم همه اش پرید گفتم شاید قسمت نبوده و واسه همون دیگه به همینا بسند میکنم.
ولی دوست دارم بگم که عزیز دل مامان و بابا تو اون روز با رفتار آرومت تحمل روز به اون سختی رو برای من وبابا آسون کردی...
تو برای من وبابا قهرمانی عزیزم...
معصومیتت... مهربونیت و حرفای قشنگ و با محبتت همیشه به آدم آرامش میده
تو تنها ستاره ی آسمون من وبابایی
دوست داریم نازگل خانومم
سه شنبه بعد از ظهر که برگشتیم خونه دیگه تقریبا حالت بهتر شده بود خانومم
اونروز قبل از بستری تو بیمارستان واسه اینکه اونجا زیاد نمونی اول رفتیم خونه خاله زهرا تو حسابی با مهدی بازی کردی
توی بیمارستان یه دوست پیدا کرده بودی
محمد درست هم سن خودت بود و تو یه روز به دنیا اومده بودین اون تنها 1 ساعت از تو بزرگ تر بود
اون تو مرند و تو تو تبریز...
پشت در اتاق عمل بغل بابا فقط ذاشتی برامون شعر میخوندی...
مهدی اومده بود عیادتت اونقدر خوشحال شدی که کلا یادت رفته بود که روی تخت بیمارستانی وقتی رفت اونقدر با حالت ناله گفتی مهدی... مهدی ... که خوابت برد
سه شنبه صبح از تخت اومدی پایین خیلی خوشحال شدم و از ذوق کلی عکس و فیلم ازت گرفتم ولی آخرش پشیمون شدم فشارت افتاد و یه ساعت طول کشید تا به خودت بیای
عزیزم مردیم و زنده شدیم
ولی باز مثل همیشه بغل بابا نجاتت داد