تولد دوباره...
آخ جوووووووووووووووون
بالاخره گچ پامو باز کردن ... من خیلی خوشحالم ... مامان و بابامم همینطور البته همه ی اونایی که دوسشون دارم همه شون به فکر من بودن و اوناهم کلی خوشحال شدن.
مامان و بابا اونروز فقط با تلفن حرف میزدن
خوب همه دلشوره منو داشتن دیگه
از همینجا یه ماچ گنده به همه دوستان و عزیرای خودم
دیروز کلی خوش گذشت صبح که خونه آجان اینا بودم کلی بازی و شیطنت
بعد از ظهرم که مامان و بابا اومدن دنبالم... بعععععله قضیه اینجاست...
تولد بابا حمید خوشگلم بود
مامان میخاست سوپرایزش کنه انگار من همه شو خراب کردم...
خب چیکار کنم میخاستم کمک مامان با شم دیگه....
جاتون خالی کلی بادکنک با باباحمیدم باد کردیم و زدیم این ور اون ور بعد به مامان کمک کردم کیک بابا رو تزیین کنه و شمع هاشو بذاره بعدم سفره شامو کمک مامان فهیمه کردم.... خلاصه من کلا همه کار میکنم دیگه...
ای وای... خسته شدم...
ولی خودمونیم کلی خوش گذشت
مامان میگفت این تولد هم برای باباست هم برای نهال جون آخه دختر گلم تولد دوباره شه...
2 روز بود گچ پای منو باز کرده بودن و 32 سالم از عمر بابا میگذشت...
الهی بابام 120 ساله بشه
و البته اینطوری شد که کلاه تولد و من سرم کردم... شمع ها رو من فوت کردم...کیکو من بریدم... کادو رو من باز کردم و کادویی رو هم که برا بابا خریده بودم اینقدر استفاده کردم که خدای نکرده یه وقت برا بابا میمونه ها...
راستی هروقت عکس میندازین بگین:
پنییییییر
قربونش برم اینم بابا حمید خودمه...
بابای من قویه.. خیلی قوی
دستش به اون بالا بالا ها میرسه...
قربونت برم خوشگل من خانومی اونقدر شما شیطونی کردی که اصلا یادم نبود ژله و میوه هایی رو که برا تولدتون درست کرده بودم رو بذارم که اونم آخر شب موقع خواب فهمیدم
و جالب اینجاست که انگار خودتم میدونستی که تولد بابا رو کلا ازش بردی چون هی اون گلدون کوچیکه رو برمیداشتی و میبردی بالای سرت و با صدای بلند میگفتی:
من کازاندیم... ( من بردم...)
خوب که نگاه کنی تو اون عکس آخری قشنگ معلومه شیطون بلا خانوم!!!
عکس کیک رو هم میذارم تا ببینین چقدر کدبانویی دختر گلم اون نقلای کناری رو شما چیدی با شمع های روش
دست گل دخترم درد نکنه کلی ذوق کرده بودی
شنبه یازدهم بهمن قرار بود بشه که ما کلی انتظارش رو کشیده بودیم شبش کلی برف بارید و من اینو به فال نیک گرفتم ولی عزیزم از یه طرفی هم نگران بودم نکنه برف زیاد بباره و صبح نتونیم بریم تبریز ولی بابا حمید گفت نترسین به لطف خدا میتونیم بریم که صبح شد و صبح زود بلند شدیم و راهی ...
کلی خوشحال بودیم و یه کمی هم دلشوره اینو که نکنه شما خانوم گل از بریدن گچ بترسی و گریه کنی و اذیت شی واسه اون من هی میخاستم زمینه سازی کنم و لی شما میگفتی نخیر من گچمو دوست دارم و نمیخام ببرن و کلا مخالفت میکردی
کلی باید منتظر میشدیم تا نوبتمون برسه اونجا بچه های زیادی بودن که مشکل استخوونی داشتن ولی اون روز من اونجا 5 تا دختر بچه دیگه روهم دیدم که درست مثل تو شدن و از خدا برای اونا هم دعا میکنیم تا به زودی بهتر بشن شما نازگل ماهم تو جمع اونا...
تو بیمارستان فقط گوشی من و بابا زنگ میزد ... خاله رضوان .. خاله پری ... خاله زهرا... خاله فریبا... آجان ... آبا .... زنعمو روسانا و زنعمو حکیمه...عمو بهنام و دایی علیرضا ... دوستم مینا ... و دوستای بابا و بقیه هم عصر که اومدیم خونه خبر شمارو میگرفتن!!!
موقع بریدنش اصلا نمیذاشتی و گریه میکردی ولی وقتی یه کمیشو که برداشت فهمیدی اوضاع از چه قراره و آروم شدی و دیگه داشتی میخندیدی بعدم رفتیم اتاق رادیولوژی و مثل همیشه عکس از پات بردارن که خدارو شکر دیگه یاد گرفتی و میدونستی اونجا باهات کاری ندارن و اذیتت نمیکنن بعدم برگشتیم پیش آقای دکتر و توصیه های ایمنی و اینکه باید هفته ی بعد بریم بازم بستری شی تا میله کوچیک که گذاشتن رو برش دارن... امیدوارم به خیر بگذره کلا اون میله ذهنمو درگیر کرده ولی میسپاریمش به خدا و به قول خاله قمر سختی هاش رفته و باید عادت کنیم تا قوی باشیم تا راحت تر از پسش بربیایم...
اینجا تو راه بودیم و شما بغل من آروم خوابیدی...
روی میز بیمارستانیم منتظریم بریم اتاق رادیولوژی
اینجا دیگه گچت رو باز کرده بودن و کلی خوشحال بودی فقط هی میخندیدی...
خیلی نازی مهربون من!
بعدم که تو راه برگشتیم و شما راحت عقب ماشین دراز کشیدی
یعد از اینکه این عکس رو انداختم برگشتم دیدم آروم و راحت خوابیدی
تا رسیدیم خونه نذاشتی 2 دیقه بشینیم و با اسرار شما بردیمت حموم و کلی آب بازی کردی و تقریبا 1 ساعت تو حموم بودیم فقط میخندیدی و آب بازی می کردی بعدم که اومدی بیرون هنوز ادامه آب بازی وسط هال ادامه داشت...
جیگرمی...
اینجا فردا صبحشه که رفتیم اتاقتو کلی اونجا با ماشینات و عروسکات بازی کردی
بعدم که اومدیم پایین دست بردار نبودی که ببین با یه لیوان آب چه بلایی سرخودت آوردی
موهات که خشک شد خیلی ناز شده بودی...
داری اینجا کارتهاتو برا من میخونی
عصر هم آبا نسا و آجان اومدن خونه ما برا دیدن شما دختر نوه گلشون
اینجا با آجان داشتی بازی میکردی که تو عکس محو تماشای تلویزیونید هر 2 تا تون
عزیزم اینروزا برات خیلی سخت شدن ولی تو سختیا شو پشت سرگذاشتی فعلا خوب نمیتونی راه بری البته آقای دکتر هم گفته که طول میکشه تا خوب از پس راه رفتن بر بیای ولی میدونم که به لطف خدا درست میشه....
--------------
الان که دارم مینویسم آتیشیم کردی و هی داری دکمه هارو میزنی
خواب بودی من اومدم اینجا ولی الان بیدار شدی نمیذاری
الانم منو بوسیدی
ای جان ... دلم به حالت سوخت!
دیگه بای