نهالنهال، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

♥♥♥نهال زندگی ام♥♥♥

برایت آرزوهای بزرگی دارم نهالم

تاسوعا و عاشورا با تجربه های جدید

1394/8/3 19:13
نویسنده : مامان فهیمه
399 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزه هر شب با مامان و بابا میریم محله ی بابا جون اینا برای دیدن شاخسی و البته اینجاش مهمه که بالاخره منم تبل دار شدم...آرام بابا حمیدم برام یه تبل گنده خرید... بوسخیلی هم خوب بلدم بزنمش  تو دسته ی بابا جون اینا قشنگ با تبل زن منم تبل میزدم خجالت خودش کیفی داره...

بعدم که روز تاسوعا با  عمو جابر اینا دوست بابا رفتیم بازار سرپوشیده رو گشتیم خیلی جای جالبی بود من تا حالا نرفته بودم اونجا... نذری خوردیم و دالان های بازار رو گشتیم دسته های عزاداری هم همونجا داشتند عزاداری می کردند... برای من قدم زدن و بالا پایین پریدن تو وسط دالان های بازار خیلی جالب بود. برگشتنی تو یه مغازه عروسک مارسوپیلان گذاشته بودند که چون بسته بود نشد بخریم غمگینولی بابا قول داده یه روز باهم بریم بخریم تو راه برگشت هم دلم خواست بابا برام هندونه خرید رفتیم تو پارک شهریار خوردیم... البته بد نشدا خودشونم انگار دلشون خواسته بودسکوت

عصری هم با خاله فریبا اینا قرار گذاشتیم و رفتیم تیکمه داش خونه آجان اینا... همه اونجا بودن .. .صبا ... مهدی ... امیرعلی.... و من و رستا ...  بله ما که یه جا باشیم دیگه معلومه اونجا چه خبر میشه...راضی 

روز عاشورا رو هم با بابا و مامان رفتیم شبیه خوانی رو دیدیم... ازدحام خیلی بود ما نتونستیم بریم جلو البته یه کم دیدم که چه خبره و مامان گفت که دشمنای امام حسین دارن اذیتشون میکنن... منم دلم گرفت مامان برد منو کنار با چند تا بچه بازی کردم بعدم باهم رفتیم قبرستان و مامان یاد داد که چطوری فاتحه بخونم و برای مادر بزرگا و پدر بزرگا و عمو و دایی مامان فاتحه خوندیم... البته منم سوره ی کوثر رو خوندم با صلوات که بلدم.... محبت بعدم برگشتیم خونه و با مامان و خاله ها زیارت عاشورا خوندیم و منم یه کم یاد گرفتم...

البته اون روز یه تجربه جدیددیگه ای هم داشتم که سوار اسب شدم اونم اسب امام حسینزیبا

یه کمی بگین نگین... ترسیده بودما...

البته اسب عمو حمید بود... آورده بود ببینیمش

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)