التماس دعا
دوستای گلم سلام
اینروزا مامان و بابا خیلی کم حرف میزنن
مامان میگه که چون حوصله ندارن...
مامان میگه من فرشته ی مامان و بابام
هی میگه منو خیلی دوس دارن
بعد مامانو بابا خیلی منو میبرن پیش آقای دکتر
آقای دکتر خیلی خوبه آخه اصلا آمپول نمیزنه
چند وقت پش رفتیم یه جای خیلی خوشگل و تمیز که یه دستگاه بزرگ داشت
من اول خیلی ترسیدم
بابا گفت نترس عزیزم من پیشتم
مامان میگه تو خیلی قوی هستی که اونجا خوابیدی تا آقای دکتر عکس و ببینه
من اصلا گریه نکردم چون بابا کنارم بود مامانم از پاهام گرفته بود و میگفت کنارتیم
مامان میگه قراره چند روز بریم بیمارستان تا تو بهتر بشی ولی من میگم من خوبم اما بابا میگه آقای دکتر میخاد قشنگ کمک کنه تا تو بهتر بشی بازم بتونی مثل قبل بشی
بیمارستان خیلی شلوغه بچه ها اونجا گریه میکنن ولی من اصلا گریه نمیکنم
مامان میگه دکتر پاتو میبنده بعد درست میشه منم میگم دوس ندارم اما مامان میگه ما تورو خیلی دوست داریم مجبوریم خانومم...
مامان میگه به شما بگم برام دعا کنید آخه شما بچه ها همه تون دلتون صافه...
برای نهال مامان و بابا دعا کنید...