نهالنهال، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

♥♥♥نهال زندگی ام♥♥♥

برایت آرزوهای بزرگی دارم نهالم

دیگه چیزی نمونده...

بابا میگه اگه 5 شب دیگه هم بخوابیم بعدش میریم پیش آقای دکتر و اونم گچ پام رو باز میکنه البته من یه ذره میترسم ولی هروقت میگم من میترسم مامان میگه نه... دختر من قویه و از هیچی نمیترسه!!! خوب که فکر میکنم میبینم مامان راست میگه من خودم قوی ام...     آفرین به دختر ناز و خوشگلم قربونت برم این چند وقتی که گچ تو پات بود اصلا طوری شده که انگار گچ جزیی از وجودته... هی باهاش میپری این ور و اونور انگار نه انگار که یه پات کلا گیره... تازه هروقت هم میگیم بریم بازش کنیم میگی نه مامان من دوسش دارم این خوشگاه بذار بمونه... از بس شیطونی دیروز هم که پیش خاله رضوان بودی میگفت 2 دیقه سرم گرم کار شد برگشتم دیدم قشنگ یه ط...
6 بهمن 1393

♥♥♥

عزیزم بالاخره مشکل نت درست شد و سعی میکنم تا جایی که میتونم برگ برگ خاطراتت رو اینجا وارد کنم خیلی خیلی دوست دارم... زندگی من و بابا با تو شیرین شد ...
5 بهمن 1393

افتخار نی نی وبلاگی

دوستای گلم از همه تون متشکرم اینکه لطفتون رو نشون دادین تا من تو آرای مردمی بین دوستام نفر دوازدهم شدم برام کلی افتخاره و به همه ی شما مهربونا میگم که خیلی خیلی دوستون دارم   من 463 تا رای آوردمو ازبین 122 نفر با مهربونیای شما شدم نفر 12 مامان میگه این برای ما باعث افتخاره که این همه هوادار داری خوشگل خانوم   ...
20 دی 1393

تشکر

این پست رو گذاشتم واسه همه عزیزانم که کمک میکنن تا رای بیارم خواستم بگم خیلی خیلی دوستتون دارم اینم قلبم که برای شما میزنه       ( دخترم ساختن قلب با دستاش خاص خودشه فقط ) ...
12 دی 1393

پازل و نقاشی

اینجا طبق معمول دارم با پازل بازی میکنم مامان میگه جیگرم عاشق درست کردن پازل شده و هر پازلی رو هم هرچی سخت باشه بازم باید درست کنه قبلنا مامان و بابا کمک می کردن ولی حالا دیگه خودم همه شونو یکی یکی درست میکنم میذارم کنار... دیگه یاد گرفتم تازه بلدم رنگ امیزی هم کنم البته نقاشی هامو میگم... کتابم بلدما بخونم بعدم قصه شو براتون تعریف میکنم... بابا برام چند تا دفتر نقاشی خریده با کتاب رنگ امیزی که خودم میشینم و رنگارو درست سرجای خودشون رنگ میکنم     فدای خانوم گل خوشگلم برم آره جیگرم اینروزا دیگه خوره ی پازل و رنگ امیزی شدی البته خوره ی کتاب که جای خود داره... عاشق کتاب خوندن...
11 دی 1393

منم اومدم تو جشنواره

سلام به دوستای گلم همه ی نی نی های ناز و مامانای مهربون و باباهای زحمت کش منم با این عکسم که خاله زیبا زحمتشو کشیده تو " جشنواره ی 4 سالگی نی نی وبلاگ " شرکت کردم خوشحال میشم اگه برام رای بدین برای رای دادن کد 101 رو به شماره ی 1000891010 پیامک بزنین همه تون رو دوست دارم ...
9 دی 1393

تولد مامانی

دیروز از خواب که بیدار شدم خاله رضوان خونه ما بود... فهمیدم که مامانی قراره بره کانون... مامان که رفت خاله گفت: نهال تولد مامانه...   آخ جون تولد...  کلی بادکنک باد کردیم و چسبوندیم دیوار... البته بماند که من خودم چن تاشو ترکوندم خاله رضوان بدبخت از صبح داشت یاد میداد که مامان اومد بگم "تولدت مبارک... " تا مامان رسید من داد زدم ... گورمه...    گورمه...    هیچی پازلمو میگفتم دیگه... آخه کلی زحمت کشیده بودیم و درستش کرده بودیم... با کمک خاله رضوان یه تابلوی قشنگ با دستای خودم... خود خودم برا مامان درست کردم...
26 آذر 1393

برای نهالم

سلام گلم امروز دوست دارم فقط خودم برات بنویسم الان درست یه ماه از عمل جراحی پات میگذره یه ماه از اون روز وحشتناک... روزی که آرزودارم هیچ مادری تو همچین شرایطی قرار نگیره نهالم درسته که دیگه یه کم بگی نگی به وضعیتت عادت کردی ولی من میدونم تو دل کوچیک و مهربون  تو چی میگذره! با اون صدای نازک و مهربون و شیرینت و با اون کلمات قشنگی که استفاده میکنی شاید برا همه خنده دار باشن ولی اون حرفات قلبمو به درد میارن... جوری حرف میزنی که انگار همه چیز رو میفهمی... بیخوابیهای شبانه ات و گریه ها و بهانه گیری هات رو من درک میکنم خیلی دوست داشتم میتونستم کاری کنم که زودتر اون گچ پات باز میشد و تو بازم میتونستی بدوئی و دنبال شیط...
19 آذر 1393

یه کمی بهترم

دوستای خوب من سلام مامان میگه از همه شما به خاطر اینکه برام دعا کردین و میکنین تشکر کنم... الان یه کم بهتر شدم... و چون یه کم بهترم اینروزا مامان میره سرکار و منم بیشتر با خاله رضوان میمونم البته امروز سه روزه که کله مامان جون و عمه سحر میخورم... ... راستی مامان میگه قراره چند وقت دیگه بریم پیش آقای دکتر و با یه چیز که خیلی صدا داره این گچ پامو که من اصلا دوس ندارمو ببرن البته اول قراره یه کمیشو ببرن ولی بعد دوماه دیگه کلا راحت میشی گلم منم میگم آخ جون...   ...
17 آذر 1393

التماس دعا

دوستای گلم سلام اینروزا مامان و بابا خیلی کم حرف میزنن مامان میگه که چون حوصله ندارن... مامان میگه من فرشته ی مامان و بابام هی میگه منو خیلی دوس دارن بعد مامانو بابا خیلی منو میبرن پیش آقای دکتر آقای دکتر خیلی خوبه آخه اصلا آمپول نمیزنه چند وقت پش رفتیم یه جای خیلی خوشگل و تمیز که یه دستگاه بزرگ داشت من اول خیلی ترسیدم بابا گفت نترس عزیزم من پیشتم مامان میگه تو خیلی قوی هستی که اونجا خوابیدی تا آقای دکتر عکس و ببینه من اصلا گریه نکردم چون بابا کنارم بود مامانم از پاهام گرفته بود و میگفت کنارتیم مامان میگه قراره چند روز بریم بیمارستان تا تو بهتر بشی ولی من میگم من خوبم اما بابا میگه آقای دکتر میخاد قشنگ کمک...
14 آبان 1393