نهالنهال، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

♥♥♥نهال زندگی ام♥♥♥

برایت آرزوهای بزرگی دارم نهالم

مشهدی نهال

السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا این پست رو خیلی دوست دارم چون اولین بارمه من میرم سفر زیارتی ... اونم زیارت امام رضای غریب به قول مامان فهیمه دیگه دختر خانوم شدم.. خیلی برام خوش گذشت خیلی و البته هم اولین سفر زیارتی بود برام و هم اولین سفرهوایی بود که تجربه می کردم  واسه این برام خاطره های زیادی داشت... ما 12 ام اسفند 94 با مامان و بابا راهی سفر زیارتی مشهد شدیم درسته اونجا یه کم مریض شدم ولی مامان میگه دخترم خیلی قویه که با وجود سرماخوردگی شدید و تب و... بازم قشنگ زیارت کرد و نماز خوند و با امام رضای غریب خوب درد و دل کرد   سفر مشهد از نگاه دوربین اولین تجرب...
18 اسفند 1394

بازی بازی ... همه چی بازی

من همه جور بازی بلدم تو خونه وقتی من و مامان تنهاییم یا کاردستی درست میکنیم، یا باهم نقاشی میکشیم و یا پاذل بازی میکنیم  البته این وقتیه که مامان کار نداشته باشه تنها هم که باشم اول کارتون میبینم بعد میرم سراغ اسباب بازیام... تنهایی تو اتاقم با عروسکام و ماشینام اونقدر بازی میکنم که گاها مامان یواشکی میاد عکس میگیره آخه من دوست ندارم وقتی با عروسکام حرف میزنم مامان صدامونو ضبط کنه مامان خانومم هی به حرفم گوش نمیده و میاد فیلم و عکس میگیره و منم کفری میشم... البته بگذریم که بعدا میشینم نگاه میکنم و کلی هم خوشم میاد  و حتی یکی از بازی های من و مامان اینه که من ادا بدم و فیگور بگیرم مامان عکس بگیره... این یکیو مامان بیشتر از من ...
3 بهمن 1394

اسباب کشی

از قضای بد روز گار ( اینو مامان میگه ) بازم افتادیم به اسباب کشی البته منو بگین والا خودش کیف داره تو وسایل خونه وووول بخوری و هیچی سرجای خودش نباشه وااای همه ی کمدا شدن یه خونه ی کوچولو برا من البته گاهاه مامان و بابا کفری میشن ولی آخرش من یه ادایی درمیارم که 2 تاشونم تو اووووج عصبانیت بخندن... و این ترفند منه اینم چند تا از فرصتایی که بهم دست داده البته فرصتای زیادی به دست آورده بودم به دلایلی حالااااااا .... اینا رو انتخاب کردیم مامان میگه بچه ام شکوفا شد... دست خط خودمه ها... ...
1 بهمن 1394

تولدت مبارک...

آ خ جوووووووووووووونمی بازم تولد که من عاشقشم... کلی برام خوش میگذره بادکنک..... کیک...... شمع...... کادوووووووو اینا که یه جا باشن کبکم خروس میخونه و اما یه چیزی.... تازگیا بزرگ شدم مثل یه دختر خانوم مودب قشنگ میرقصم... تو جشن تولد هم کلی رقصیدم اصلا من باعث شدم همه برقصن چون تولد دختر خاله جون خوشگلم بود... آبجی زهرای خودم  دوست دارم آبجی زهرا جونم منم با مامان فهیمه براش یه قاب عکس ناز و خوشگل خریدیم که خیلی خوشش اومده بود اینا شیطونای خونه آجانن من و مهدی و رستا    کسی ندونه فک میکنه تولد منه... وای کیکم چه خوشگله......
1 بهمن 1394

من انتخاب شدم

دوستای گلم سلام مامان دیروز داشت با گوشیش وبلاگ رو چک می کرد که یهویی گفت... نهااااااال تو منتخب شدی... وای اونم تو بخش هیات داوران نفر ششم جشنواره منم گفتم: نمنه مامان... نمنه اولوب... چی شده مامان!!!!؟؟؟؟؟؟ مامان گفت یادته عکستو فرستاده بودیم برای مسابقه... نی نی وبلاگ خوشش اومده تو شدی برنده... منم که اسم برنده رو شنیدم کلی کیف کردم... آخه همیشه دوست دارم برنده بشم مثلا وقتی از پله های خونه میریم بالا... من اول میشم یا وقتی با مامان و بابا میریم پایسین باز من باید اول بشم... یا وقتی غذا میخوریم ... سر سفره همیشه من اولم... تو بازی کلاه قرمزی هم فک کنم اول باشم چون امتیازم خیلی زیاد...
20 دی 1394

کلاس نقاشی

جاتون خالی دارم میرم کلاس نقاشی این پست رو مامان خیلی وقته همینطوری بدون عکس گذاشته وبلاگم البته این بهتر شد چون الان با چند تا از آثارم در خدمتتونم     الان حدود 4 تا جلسه رفتم البته چون راه ما تا کانون دوره مامان منو فقط شنبه ها میبره یعنب هفته ای یه روز نمیدونم چرا.... ولی آانگار میگه اونجا اذیت میکنم آخه منووووو اذیت.... ولی خودمونیم تو کلاس خیلی خوش میگذره مربی مونو هم خیلی دوس دارم   و البته از برگشتن های من در مسیر عزیزم..... قربونت برم نهالم موقع برگشتن از کانون کنار پارک یا حالت اونقدر خوبه که باید ...
17 دی 1394

جشنواره نی نی وبلاگ

  دوستان سلام خبرررر      خبرررررر منم با این عکسم اومدم تو جشنواره نی نی وبلاگ برای اینکه هم تولد نی نی وبلاگ رو تبریک بگم هم تو جشنواره شرکت کرده باشم راستی تا یادم نرفته اینجا که عکس انداختم مقبره الشعرا هست مقبره ی شاعران بزرگ تبریز و البته بیشتر به شهریار مشهوره که منم همیشه میگم شهریار به خونمونم نزدیکه... من اینجارو خیلی دوست دارم تشریف بیارین خدمتتون باشیم نی نی وبلاگ جونم تولدت مبارک   راستی...   کد من تو جشنواره 50 هست... یادتون نره... بوووووس ...
13 دی 1394

روزای زمستونی نهالی...

امروز مامان اینجا میخواد چند تا از عکسایی رو که این اواخر داشتم رو بزاره وبلاگم چند روز پیش که فهمیدیم نی نی وبلاگ بازم جشنواره داره با مامان فهیمه رفتیم مقبره الشعرا یا به قول خودم شهریار و مامان چند تا عکس خوشگل ازم انداخت که قرار شد با یکیش تو جشنواره شرکت کنم البته چون وقتمون کم بود همینجوری ساده انداختیم مامان میگه خوشگلم تو همینطوری سادگیتم نازی... عسل خانومم اینم چند تا از عکسای این ماه من... بزرگ شدم نه...     اینجا داشتم دور تا دور کاشیای کنارحوض شهریار رو مثلا آروووم ولی بدووو بدووو میرفتم مامان اینجا بغل درخت که جلومو گرفته دستگیرم کرده...    عصر که شد دلم گرفته بود باب...
13 دی 1394

یلدای 94

نمیدونم الان که اومدم بازم باید بگم سلام... و البته اینکه شرمنده دیر شد... بابا آخه من چیکار کنم تقصیر مامان خانومه خب... بالاخره   حالا درسته خیلی عقبیم ولی الان میتونم از یلدا براتون بگم و البته تولد مامان فهیمه که چند روز قبلش بود که براش کیک و کادو خریدم... خودم شده بودم تصمیم گیر مراسم برا من و ماهان پسر عموم که خیلی خوش گذشت کلی شیطونی کردیم ولی میدونم برا مامان فهیمه زیادم خوب نبود چون هرسال میرفتینم خونه آجان و همه مراسم یلدا رو به جا می آوردیم ولی امسال چون تبریز بودیم خونه بابا جون اینا بودیم و ای...  یلدا بود دیگه چی میشه کرد... این پسر عموی شیطون و مشهور من آقا ماهانه... خیلی دوسش د...
9 دی 1394

تاسوعا و عاشورا با تجربه های جدید

چند روزه هر شب با مامان و بابا میریم محله ی بابا جون اینا برای دیدن شاخسی و البته اینجاش مهمه که بالاخره منم تبل دار شدم... بابا حمیدم برام یه تبل گنده خرید... خیلی هم خوب بلدم بزنمش  تو دسته ی بابا جون اینا قشنگ با تبل زن منم تبل میزدم خودش کیفی داره... بعدم که روز تاسوعا با  عمو جابر اینا دوست بابا رفتیم بازار سرپوشیده رو گشتیم خیلی جای جالبی بود من تا حالا نرفته بودم اونجا... نذری خوردیم و دالان های بازار رو گشتیم دسته های عزاداری هم همونجا داشتند عزاداری می کردند... برای من قدم زدن و بالا پایین پریدن تو وسط دالان های بازار خیلی جالب بود. برگشتنی تو یه مغازه عروسک مارسوپیلان گذاشته بودند که چون بسته بود نشد بخریم ولی باب...
3 آبان 1394