نهالنهال، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره

♥♥♥نهال زندگی ام♥♥♥

برایت آرزوهای بزرگی دارم نهالم

جشنواره نی نی وبلاگ

  دوستان سلام خبرررر      خبرررررر منم با این عکسم اومدم تو جشنواره نی نی وبلاگ برای اینکه هم تولد نی نی وبلاگ رو تبریک بگم هم تو جشنواره شرکت کرده باشم راستی تا یادم نرفته اینجا که عکس انداختم مقبره الشعرا هست مقبره ی شاعران بزرگ تبریز و البته بیشتر به شهریار مشهوره که منم همیشه میگم شهریار به خونمونم نزدیکه... من اینجارو خیلی دوست دارم تشریف بیارین خدمتتون باشیم نی نی وبلاگ جونم تولدت مبارک   راستی...   کد من تو جشنواره 50 هست... یادتون نره... بوووووس ...
13 دی 1394

روزای زمستونی نهالی...

امروز مامان اینجا میخواد چند تا از عکسایی رو که این اواخر داشتم رو بزاره وبلاگم چند روز پیش که فهمیدیم نی نی وبلاگ بازم جشنواره داره با مامان فهیمه رفتیم مقبره الشعرا یا به قول خودم شهریار و مامان چند تا عکس خوشگل ازم انداخت که قرار شد با یکیش تو جشنواره شرکت کنم البته چون وقتمون کم بود همینجوری ساده انداختیم مامان میگه خوشگلم تو همینطوری سادگیتم نازی... عسل خانومم اینم چند تا از عکسای این ماه من... بزرگ شدم نه...     اینجا داشتم دور تا دور کاشیای کنارحوض شهریار رو مثلا آروووم ولی بدووو بدووو میرفتم مامان اینجا بغل درخت که جلومو گرفته دستگیرم کرده...    عصر که شد دلم گرفته بود باب...
13 دی 1394

یلدای 94

نمیدونم الان که اومدم بازم باید بگم سلام... و البته اینکه شرمنده دیر شد... بابا آخه من چیکار کنم تقصیر مامان خانومه خب... بالاخره   حالا درسته خیلی عقبیم ولی الان میتونم از یلدا براتون بگم و البته تولد مامان فهیمه که چند روز قبلش بود که براش کیک و کادو خریدم... خودم شده بودم تصمیم گیر مراسم برا من و ماهان پسر عموم که خیلی خوش گذشت کلی شیطونی کردیم ولی میدونم برا مامان فهیمه زیادم خوب نبود چون هرسال میرفتینم خونه آجان و همه مراسم یلدا رو به جا می آوردیم ولی امسال چون تبریز بودیم خونه بابا جون اینا بودیم و ای...  یلدا بود دیگه چی میشه کرد... این پسر عموی شیطون و مشهور من آقا ماهانه... خیلی دوسش د...
9 دی 1394

تاسوعا و عاشورا با تجربه های جدید

چند روزه هر شب با مامان و بابا میریم محله ی بابا جون اینا برای دیدن شاخسی و البته اینجاش مهمه که بالاخره منم تبل دار شدم... بابا حمیدم برام یه تبل گنده خرید... خیلی هم خوب بلدم بزنمش  تو دسته ی بابا جون اینا قشنگ با تبل زن منم تبل میزدم خودش کیفی داره... بعدم که روز تاسوعا با  عمو جابر اینا دوست بابا رفتیم بازار سرپوشیده رو گشتیم خیلی جای جالبی بود من تا حالا نرفته بودم اونجا... نذری خوردیم و دالان های بازار رو گشتیم دسته های عزاداری هم همونجا داشتند عزاداری می کردند... برای من قدم زدن و بالا پایین پریدن تو وسط دالان های بازار خیلی جالب بود. برگشتنی تو یه مغازه عروسک مارسوپیلان گذاشته بودند که چون بسته بود نشد بخریم ولی باب...
3 آبان 1394

يا حسين مظلوم

چند روز پيش بابا بهم قول داده بود منو ببره به قول خودش شاخسي... منم نميدونستم چيه هي ميگفتم بريم ديگه خب... بريم من شاخسي ببينم... اونروزم مامان گفت نهال شاخسي چيه... گفتم شاخسي خيلي بزرگه ... نميدونم چرا مامان خنديد خلاصه كه يه شب بعد شام شال و كلاه كردي و رفتيم... تو كوچه هي صداي قرومپ قرومپ ميومد... مامان و بابا گفتن نهال صداي شاخسي داره مياد ديگه كم كم داشتم ميترسيدم كه بابا گفت ميخايم بريم پيش بابا جون.. منم كه عشق بابا جونم... بله رفتيم رسيديم ديديم محله شون پر از آدم شده بابا گفت نهال بابا جونو ببين... دست بابا جون يه چوب بود كه با اون داشت تو يه صف گنده دراز بين مردم بالا پايينش ميكرد... هرچي گفتم زود باشين ببرين ...
26 مهر 1394

پنجره ای نو...

عزیزم ...نهالم... الان حدود 4 ماهی میشه که نتونستم به وبلاگت سری بزنم  خودم هم ناراحتم و به خاطر این موضوع از دختر خانوم گل و مهربونم میخام که منو ببخشه... اول از همه باید بگم یه اتفاق اساسی که تو زندگیمون افتاده اینه که اسباب کشی کردیم و اومدیم تبریز و اگه خدا بخواد انتقالی مامان هم دیگه داره حل میشه و اصلی ترین دلیل که نتونستم به وبلاگت سر بزنم همین جریان اسباب کشی بود که کلا درگیر بودیم بعد اون هم یه مدت اینترنت نداشتیم ولی الان حدود یک ماه میشه که درست شده ولی من هنوز فرصت مناسب و فراغت کامل پیدا نکرده بودم الانم که دارم مینویسم شما کنار من داری تو رویاهات غلط میزنی... عوضش به شما خانوم گل و گلابم قول میدم پست هایی رو که با...
8 مهر 1394

چه خانووومی شده نهال!

امروز صبح زود مامان و بابا تبریز کار داشتن منو آوردن گذاشتن خونه آجان اینا منم که خب... ازخدامه دلم واسه جوجه هام یه ذره شده بود آهان الان یادم افتاد بگم من 2 تا جوجه خوشگل دارم که بابا حمید جونم جمعه برام خریده مجبور شدیم بیاریم خونه آجان اینا بذاریم ... اونقدر خوشگلن یکیش صورتیه و شیطون اونیکیشم سبز و آروم مامان رفته بود تبریز قرار بود دیر بیان دنبالم منم با جوجه هام بازی کردم .. هی هی میگن اذیت نکن بابا مگه من چیکارشون دارم فقط میگم وایسین یه جا غذا بخورین خوب... بعدم که دوست دارم بگیرم و بذارمشون تو قفسشون تا یه وقت خدایی نکرده گربه نیاد بخورتشون خب... عصر بابا و مامان اومدن دنبالم رفتیم پارک کلی ام اونجا خستگی در کر...
5 خرداد 1394

بدون عنوان

سلام به همه ی دوست جونای خودم من عاشق قاصدکم... بهشون میگم... ایک باهار.... بازم اومدم جشنواره ... اینبار کنار طبیعتم دوست دارم مهربونی کنین و بهم رای بدین... فدای همه شما مامان فهیمه با ارسال کد 47 به شماره 1000981010 دوستون دارم 10 تاااااا   ...
4 خرداد 1394

دوچرخه سواری

وااای گلم سلام..... چون خیلی ذوق زده شدم دارم از زبون خودم برات مینویسم 5 شنبه بابا از سرکار زود اومده بود که البته اینم بگم دلیلش حواسپرتی مامان که من باشم بود صبح که داشتیم می رفتیم سرکار به خاطر شما گل خانومی گفتم یه کم دیر ببرمت مهد تا بخوابی و استراحت کنی بعدم... بله موقع رفتن مامان حواسپرت یادش رفته بود در خونه رو ببنده که ظهر برگشتنی زهره ترک شدیم و زنگیدیم به بابا حمید که بدو دزد اومده... اونم بدبخت تا برسه نهال جونم ژانگولر بازی درآورد و گف مامان بریم تو دیگه ... و این شد که من خودم رفتم چند جا رو دیدم... بله خدا رو شکر خبری نبود و کار کار خودمون بود.... الهی فدات شم که همونجا بغل خودم خوابت گرفت... ترسیده بودی عسلم.....
2 خرداد 1394