نهالنهال، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

♥♥♥نهال زندگی ام♥♥♥

برایت آرزوهای بزرگی دارم نهالم

مرسی نهالم

میدانی نهالم... تو اگر نبودی من ... من نبودم... این من را تو زنده نگه داشته ای... میدانی نهال... آخرین خاطره های تولد قرن را تو برایم ساختی... هیچ وقت فراموش نخواهم کرد که چه خاطره ی زیبایی را برایم ... در روز تولدم به یادگار گذاشتی... از کاردستی های قشنگت... از هیجانت... هنرمندی هایت با دسر ... و میز و کیک و... حتی عکس هااا... نهال من مادر بدی بوده ام برایت... تو خود فرشته ای... چقدر خدایم را مرا دوست دارد که تو را در دامنم گذاشته است و حالا شده ای همدم و سنگ صبورم مهربان نهالم... ...
11 دی 1399

کلاس چهارمی من

امسال مهر را با شهریور شروع کردیم ... پانزدهم قرار بود مدرسه بروی... چقدر ذوق و شوق داشتی آنقدر که خانه مان شده بود مدرسه... کتاب های سال قبل را آوردا بودی و دورت چیده بودی... بلند بلند میخواندی... بین وسایلت آنها که به دردت میخورد را جدا کرده بودی که مثلا قرار بود صرفه جویی کنی... مادر به قربانت عزیزم!!! نگویم که با چه دقتی کنارما برای خودت لباس فرم انتخاب کردی و خوشحال بودی که حق انتخاب امسال با خودت است... کیفت را هم همانطور... این را هم بگویم دوست داشتم رنگی برداری ... اما تو اصرار داشتی کیفت سیاه و متین باشد... و همانطور هم شد... جمعه را چطورررر شبش را صبح کردی خدا میداند... عصرش را که لباس به تن خاته را میگشتی و پیشنهاد میدادی که کا...
19 شهريور 1399

نازنین نهالم💖

لعنت به کرونا روزهای تابستانت چقدر غریبانه و صامت میگذرند... چه برنامه ها که نداشتییییم... بماند... گله نکنیم... تابستانت شده خانه نشینی و نامه نگاری با سما و یسنا و گاهی زهرا نامه مینویسید قرار می گذارید قهر میکنید برای هم خط و نشان میکشید.... و دقایقی بعد کادو برای هم میفرستید قربان صدقه ی همدیگر می روید... کاردستی برای هم میسازید و در کنار هم بازی میکنید... بازی های آن چنانی که فقط تخیل شما میتواند بانی اش باشد... آهان تا یادم نرفته... تو پیچو هستی... همان کانر‌... با قدرت فوق گربه ای... الهی مادر به فدایت دنیایتان چقدرررر دوست داشتنیست... اما... از دیروز که نگذاشته ایم ب...
26 تير 1399

سهند

َ جمعه بود و باید رفع دلتنگی می کردیم صبح که از خواب بیدار شدی و دیدی بابا خانه هست... نقشه اش را کشیدی... دشت باشد سرسبز و خنک و تمیز آب باشد آبی رو روشن و جاری و پر از سنگ ریزه من و شما و جوجو... آخ از دست جوجو برایم لباس بردارید میخاهم کثیف کنم و هی عوض کنم... خلاصه با برنامه ریزی شما... رسیدیم به پیست اسکی سهند... خیلی باد تند بود نشد آنجا بمانیم و در نزدیکی اش جایی پیدا کردیم که درست خودت میخاستی... دشت و آب خنکی و شن و سنگ .... تو کلی بازی کردی و پل قشنگت را ساختی... جوجورا حالا چرت انداختی توی جریان رووود...😅😅 مرسی که روزمان را قشنگ تر کردی😘😘   ای جااانم...   ...
23 خرداد 1399

من همیشه دوستت دارم

نهال من... فرشته ی آسمانی ام... مهربان ترین دخترعالم... این روزا که فصل امتحانات هست و با کرونا هم درگیریم... و باید تو فضای محازی درس بخونیم میدونم برای ۲تامونم سخت شده... هم اینکه من نمیتونم بهت برسم و با آبجی کوچولو درگیرم هم اینکه تو تنهایی ناراحت میشی و از دست من دلگیر و حوصله ات اون فضا رو نمیکشه و باعث میشه ناراحتی پیش بیاد عزیز دلم من خودم برای این شرایط پیش اومده خیلی ناراحتم... چطور سال قبل ۲تلیی با کمک همدیگه با ارامش تمام و به راحتی تونستیم تو کمتر از ۳ماه کلاس دوم رو جهشی بخونیم...اونم با نمره های عالی ... پس هم تو بلدی و هم من همیشه دوست دارم که کمکت کنم متاسفم اگه گاها عصبانی شدم و کاری کردم که ...
18 خرداد 1399

مو خوشگلم

میخاستی یه تغیر بدی تو خودت... خب دختر خانم ها اینطوری ان دیگه... اولش برای عروسی عمو بابک دوست داشتی موهاتو رنگ کنم ماهم نظری نداشتیم... بابا حمید هم میگفت خب یه خورده اشکالی نداره... ولی خب همونطوری موند و دیگه نخواستی...  حالا گفتی مامان موهامو بزن... من😑 والا تا حالا من مو کوتاه نکرده بودم اما دلمونو زدیم به دریا و شروع کردیم😊 خب نهالمون دوست داره که اینبارم موهاش کوتاه باشه😘     ای جاان دلم که خودت خدای خلاقیتی نتیجه ی کارمان هرچه باشد یه دنیاااا عشق از آن میزند بیرون و تو دنیااای منی نهالم... فرشته ام مبارکت باشه عزیز دلم😍😍😍 ...
6 خرداد 1399

آبجی نیلای گل گلی

از وقتی نیلای خانوم رو برای اولین بار گردش بردیم بیرون دیگه هوایی شده و هی دلش میخواد از خونه بزنیم بیرون... به قول مامان بدجور بغلی شده... از طرفی هم که بابا میره سرکار و دیگه قرنطینه کرونارو تموم کردیم بیشتر دلتنگش میشیم و تو خونه موندن خیلی سخت شده... تا اینکه امروز من و مامان نیلای رو گذاشتیم کالسکه و زدیم حیاط😂... حیاط😄😄 آخه گل محمدی های حیاط دراومدن و دو روزه هی میاوردم برا مامان و میریختم چاییش خیلی خوشش میومد مامان هم یاد یه چیزی افتاد... چی... عکس نینیای من که لباسمو پوشوندیم تن نیلای وآی کییف داد جالبش اینجا بود که اون عکس رو ۲ماه و ۲۵ روزگیم از من خاله رضوان جونم انداخته بود مامان گفت امروز بریم از نیلای هم بندازیم چون درست او...
1 خرداد 1399